...

...

تنها ماندم . . .

زندگی برای من فراز و نشیب نداشته ؛ همش سربالایی بوده ؛ الان تو وضعیتی قرار گرفتم که واقعا دارم به این نتیجه میرسم امیدی به رهایی نیست . در این دنیا بدبختی زیاده . من باید راه خودم رو برم و زندگی و عقاید و راه و سرنوشت زندگیم رو در قیاس با خودم بسنجم . هر کس باید خودش رو با خودش بسنجه ؛ من وقتی خودم رو با خودم میسنجم میبینم واقعا امیدی برای ادامه ی این زندگی ندارم . اگر با هانیه به خوشبختی میرسیدم خب صد البته نگاهم به زندگی مثبت بود و براش تلاش میکردم اما واقعا کور سوی امیدی به ازدواج و خوشبختی با هانیه ندارم . اگر وضع اینجوری ادامه پیدا کنه که شواهد همین رو نشون میده باید بگم فروپاشی من نزدیکه . این روزها همش در توهمات خودم اسیر هستم . دچار مالیخولیا شدم . بتدریج نشانه های یک بیماری روانی جدی در من در حال ظهور پیدا کردنه . من میتونستم از این شرایط خارج بشم . اگر میتونستم دوست دختر پیدا کنم یا حتی رابطه  داشته باشم یا حتی ازدواج کنم اونوقت شاید ورق زندگیم برمیگشت ولی حداقل در مورد یک چیز در زندگیم مطمئنم و اون اینه که یک نیروی قوی و بزرگ مانع برقراری ارتباط من با شخص دیگری از جامعه ی زنان است . نمیدونم حاصل منفی نگری های خودمه یا جبر شعور برتره ولی هرچی که هست زندگی من همینه . من نمیتونم تنها زندگی کنم . فکر تنها زندگی کردن خودم و زندگی کردن هانیه با یک شخص دیگه جونم رو اتیش میزنه ؛ هانیه سرنوشت من بود .واقعا نمیدونم چه چیز ما رو از هم دور کرد . اما در مورد یک چیز مطمئنم و اون اینه که کوچکترین اعتمادی به کسی که اسمش رو میزاریم " خدا " ندارم . من کاملا احساس میکنم تحت تاثیر یک جبر یا ایک طلسم قرار دارم . من اراده میکنم راه دیگه ای رو برم ولی هربار نا موفقم . بارها و بارها تلاش کردم هانیه رو فراموش کنم ولی هر بار شکست خوردم . من در تمام عمرم حتی نتوانستم دو کلمه با یک دختر دیگر صحبت کنم . نمیدونم چرا زندگی من اینجوریه . من از خودم هیچ اختیاری ندارم و تنها الت دست و عروسک یک به اصطلاح شعور برتر یا خدا هستم . آهای خدا . . . من نمیخواهم این راه رو برم . هرچی که بدست اوردم رو حاضرم بدم ولی یک زندگی معمولی داشته باشم . تو اینهمه راه رو الکی من رو اوردی . تو الکی هانیه رو گذاشتی تو دامن من . تو الکی داری من رو تو این مسیر میکشونی . من کاری ندارم تو فکرت چی میگذره . من دارم در این لحظه عذاب میکشم و تو رو بخاطر این عذاب هرگز نمیبخشم . من طلسم شدم . من طلسم هانیه شدم . اطمینان دارم که آخرش هم هانیه با یکی دیگه ازدواج میکنه و خوشبخت میشه و سیاه بختی برای من میمونه اونوقت در حالی که هیچ چیز بدردبخوری هم به من اضافه نشده دچار یاس عمیق میشم . من نمیدونم آخر داستان من و هاینه چی میخواهد بشه ولی خدایا تو رو خدا تمومش کن . من دیگه توانایی ندارم .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد