...

...

سکوت

حرفی برای گفتن ندارم

توکل بر خدا

امروز خبر بله برون و نامزدیت رو شنیدم . . .


توکل بر خدا . . .


من هم از خدا کمک میگیرم

سه شنبه ها

باز هم من هستم و سه شنبه ها . . .


باز هم من هستم و سنگفرش خیابان . . .


باز هم من هستم و پرده ی نقره ای نمایش . . .


باز هم من هستم و جای خالی تو  . . .

گنجشک

به گنجشکها شوخی شوخی سنگ میزنی


ولی اونها جدی جدی میمیرن

اسماعیل تو کیست ؟

اکنون در منایی، ابراهیمی، و اسماعیلت را به قربانگاه آورده ای اسماعیل تو کیست؟ چیست؟ مقامت؟ آبرویت؟ موقعیتت، شغلت؟ پولت؟ خانه ات؟ املاکت؟ ... ؟

این را تو خود می دانی، تو خود آن را، او را – هر چه هست و هر که هست – باید به منا آوری و برای قربانی، انتخاب کنی، من فقط می توانم نشانیهایش را به تو بدهم:

آنچه تو را، در راه ایمان ضعیف می کند، آنچه تو را در "رفتن"، به "ماندن" می خواند، آنچه تو را، در راه "مسئولیت" به تردید می افکند، آنچه تو را به خود بسته است و نگه داشته است، آنچه دلبستگی اش نمی گذارد تا " پیام" را بشنوی، تا حقیقت را اعتراف کنی، آنچه ترا به "فرار" می خواند. آنچه ترا به توجیه و تاویل های مصلحت جویانه می کشاند، و عشق به او، کور و کرت می کند؛ ابراهیمی و "ضعف اسماعیلی" ات، ترا بازیچه ابلیس می سازد.

در قله بلند شرفی و سراپا فخر و فضیلت، در زندگی ات تنها یک چیز هست که برای بدست آوردنش، از بلندی فرود می آیی، برای از دست ندادنش، همه دستاوردهای ابراهیم وارت را از دست می دهی، او اسماعیل توست، اسماعیل تو ممکن است یک شخص باشد، یا یک شیء، یا یک حالت، یک وضع، و حتی، یک " نقطه ضعف"!


اما اسماعیل ابراهیم، پسرش بود!

سالخورده مردی در پایان عمر، پس از یک قرن زندگی پر کشاکش و پر از حرکت، همه آوارگی و جنگ و جهاد و تلاش و درگیری با جهل قوم و جور نمرود و تعصب متولیان بت پرستی و خرافه های ستاره پرستی و شکنجه زندگی. جوانی آزاده و روشن و عصیانی در خانه پدری متعصب و بت پرست و بت تراش! و در خانه اش زنی نازا، متعصب، اشرافی: سارا.

و اکنون، در زیر بار سنگین رسالت توحید، در نظام جور و جهل شرک، و تحمل یک قرن شکنجه "مسئولیت روشنگری و آزادی"، در "عصر ظلمت و با قوم خوکرده با ظلم"، پیر شده است و تنها، و در اوج قله بلند نبوت، باز یک " بشر" مانده است و در پایان رسالت عظیم خدایی اش، یک " بنده خدا" ، دوست دارد پسری داشته باشد، اما زنش نازا است و خودش، پیری از صد گذشته، آرزومندی که دیگر امیدوار نیست، حسرت و یأس جانش را می خورد، خدا، بر پیری و ناامیدی و تنهایی و رنج این رسول امین و بنده وفادارش – که عمر را همه در کار او به پایان آورده است، رحمت می آورد و از کنیز سارا – زنی سیاه پوست – به او یک فرزند می بخشد، آن هم یک پسر! اسماعیل، اسماعیل، برای ابراهیم، تنها یک پسر، برای پدر، نبود، پایان یک عمر انتظار بود، پاداش یک قرن رنج، ثمره یک زندگی پرماجرا.

و اکنون، در برابر چشمان پدر چشمانی که در زیر ابروان سپیدی که بر آن افتاده، از شادی، برق می زند می رود و در زیر باران نوازش و آفتاب عشق پدری که جانش به تن او بسته است، می بالد و پدر، چون باغبانی که در کویر پهناور و سوخته ی حیاتش، چشم به تنها نو نهال خرّم و جوانش دوخته است، گویی روئیدن او را، می بیند و نوازش عشق را و گرمای امید را در عمق جانش حس می کند.

در عمر دراز ابراهیم، که همه در سختی و خطر گذشته، این روزها، روزهای پایان زندگی با لذت " داشتن اسماعیل" می گذرد، پسری که پدر، آمدنش را صد سال انتظار کشیده است، و هنگامی آمده است که پدر، انتظارش نداشته است!

اسماعیل اکنون نهالی برومند شده است، در این ایام ، ناگهان صدایی می شنود :

"ابراهیم! به دو دست خویش، کارد بر حلقوم اسماعیل بنه و بکُش"!

مگر می توان با کلمات، وحشت این پدر را در ضربه آن پیام وصف کرد؟

ابراهیم، بنده ی خاضع خدا، برای نخستین بار در عمر طولانی اش، از وحشت می لرزد، قهرمان پولادین رسالت ذوب می شود، و بت شکن عظیم تاریخ، درهم می شکند، از تصور پیام، وحشت می کند اما، فرمان فرمان خداوند است. جنگ! بزرگترین جنگ، جنگِ در خویش، جهاد اکبر! فاتح عظیم ترین نبرد تاریخ، اکنون آشفته و بیچاره! جنگ، جنگ میان خدا و اسماعیل، در ابراهیم.

دشواری "انتخاب"!

کدامین را انتخاب می کنی ابراهیم؟! خدا را یا خود را ؟ سود را یا ارزش را؟ پیوند را یا رهایی را؟ لذت را یا مسئولیت را؟ پدری را یا پیامبری را؟ بالاخره، "اسماعیلت" را یا " خدایت" را؟

انتخاب کن! ابراهیم.

در پایان یک قرن رسالت خدایی در میان خلق، یک عمر نبوتِ توحید و امامتِ مردم و جهاد علیه شرک و بنای توحید و شکستن بت و نابودی جهل و کوبیدن غرور و مرگِ جور، و از همه جبهه ها پیروز برآمدن و از همه مسئولیت ها موفق بیرون آمدن ...

ای ابراهیم! قهرمان پیروز پرشکوه ترین نبرد تاریخ! ای روئین تن، پولادین روح، ای رسولِ اُلوالعَزْم، مپندار که در پایان یک قرن رسالت خدایی، به پایان رسیده ای! میان انسان و خدا فاصله ای نیست، "خدا به آدمی از شاهرگ گردنش نزدیک تر است"، اما، راه انسان تا خدا، به فاصله ابدیت است، لایتناهی است! چه پنداشته ای؟

اکنون ابراهیم است که در پایان راهِ دراز رسالت، بر سر یک "دو راهی" رسیده است: سراپای وجودش فریاد می کشد: اسماعیل! و حق فرمان می دهد: ذبح! باید انتخاب کند!

اکنون، ابراهیم دل از داشتن اسماعیل برکنده است، پیام پیام حق است. اما در دل او، جای لذت" داشتن اسماعیل" را، درد "از دست دادنش" پر کرده است. ابراهیم تصمیم گرفت، انتخاب کرد، پیداست که "انتخابِ" ابراهیم، کدام است؟ "آزادی مطلقِ بندگی خداوند"!

ذبح اسماعیل! آخرین بندی که او را به بندگی خود می خواند!

زنده ای که تنها به خدا نفس می کشد!

آنگاه، به نیروی خدا برخاست، قربانی جوان خویش را – که آرام و خاموش، ایستاده بود، به قربانگاه برد... و پیامی که:

" ای ابراهیم! خداوند از ذبح اسماعیل درگذشته است، این گوسفند را فرستاده است تا بجای او ذبح کنی، تو فرمان را انجام دادی"!


-----------------------------------------------------------------------------------------------


امروز داشتم سریال یوسف رو نگاه میکردم که تلویزیون داره دوباره نشون میده . قسمتهای آخرش هست اونجایی که جبرئیل به یعقوب میگه باید اسماعیلت ( یوسف و بنیامین ) رو قربانی کنی تا به آنها دست پیدا کنی . . . با خودم گفتم چرا من این کار رو نکنم ؟


و اکنون تو ای بانو  . . .


وقت است قربانی شوی  . . . وقت است از تو بگذرم . . . از تو نمیگذرم با این امید که به تو دست پیدا کنم ؛ از تو میگذرم تا به خدا نزدیکتر شوم . . . همانا اوست منتهای امال عاشقان و اوست همان کسی که ذره های عشقی که نثارش بشود را هزاران برابر پاسخ خواهد داد . . . من تازه در این راه قدم گذاشته ام ؛ از خودم توقع ندارم به منتهای عشق خدایی دست پیدا کنم و از خودم توقع ندارم عشق به خدا را انگونه که شایسته است درک کنم . اما همیشه " توکل " چاره ساز است .


و اکنون تو ای بانو . . .


وقت است قربانی شوی  . . . وقت است از تو بگذرم


استخاره

از دیروز تا حالا بیشتر از ده بار استخاره کردم برای ازدواج با تو . . .


همش خوب اومد 


همینه که بهم ارامش میده ؛ شاید که دست الرحم الراحمین پشت این قضایا باشه . . .

تنها ماندم . . .

زندگی برای من فراز و نشیب نداشته ؛ همش سربالایی بوده ؛ الان تو وضعیتی قرار گرفتم که واقعا دارم به این نتیجه میرسم امیدی به رهایی نیست . در این دنیا بدبختی زیاده . من باید راه خودم رو برم و زندگی و عقاید و راه و سرنوشت زندگیم رو در قیاس با خودم بسنجم . هر کس باید خودش رو با خودش بسنجه ؛ من وقتی خودم رو با خودم میسنجم میبینم واقعا امیدی برای ادامه ی این زندگی ندارم . اگر با هانیه به خوشبختی میرسیدم خب صد البته نگاهم به زندگی مثبت بود و براش تلاش میکردم اما واقعا کور سوی امیدی به ازدواج و خوشبختی با هانیه ندارم . اگر وضع اینجوری ادامه پیدا کنه که شواهد همین رو نشون میده باید بگم فروپاشی من نزدیکه . این روزها همش در توهمات خودم اسیر هستم . دچار مالیخولیا شدم . بتدریج نشانه های یک بیماری روانی جدی در من در حال ظهور پیدا کردنه . من میتونستم از این شرایط خارج بشم . اگر میتونستم دوست دختر پیدا کنم یا حتی رابطه  داشته باشم یا حتی ازدواج کنم اونوقت شاید ورق زندگیم برمیگشت ولی حداقل در مورد یک چیز در زندگیم مطمئنم و اون اینه که یک نیروی قوی و بزرگ مانع برقراری ارتباط من با شخص دیگری از جامعه ی زنان است . نمیدونم حاصل منفی نگری های خودمه یا جبر شعور برتره ولی هرچی که هست زندگی من همینه . من نمیتونم تنها زندگی کنم . فکر تنها زندگی کردن خودم و زندگی کردن هانیه با یک شخص دیگه جونم رو اتیش میزنه ؛ هانیه سرنوشت من بود .واقعا نمیدونم چه چیز ما رو از هم دور کرد . اما در مورد یک چیز مطمئنم و اون اینه که کوچکترین اعتمادی به کسی که اسمش رو میزاریم " خدا " ندارم . من کاملا احساس میکنم تحت تاثیر یک جبر یا ایک طلسم قرار دارم . من اراده میکنم راه دیگه ای رو برم ولی هربار نا موفقم . بارها و بارها تلاش کردم هانیه رو فراموش کنم ولی هر بار شکست خوردم . من در تمام عمرم حتی نتوانستم دو کلمه با یک دختر دیگر صحبت کنم . نمیدونم چرا زندگی من اینجوریه . من از خودم هیچ اختیاری ندارم و تنها الت دست و عروسک یک به اصطلاح شعور برتر یا خدا هستم . آهای خدا . . . من نمیخواهم این راه رو برم . هرچی که بدست اوردم رو حاضرم بدم ولی یک زندگی معمولی داشته باشم . تو اینهمه راه رو الکی من رو اوردی . تو الکی هانیه رو گذاشتی تو دامن من . تو الکی داری من رو تو این مسیر میکشونی . من کاری ندارم تو فکرت چی میگذره . من دارم در این لحظه عذاب میکشم و تو رو بخاطر این عذاب هرگز نمیبخشم . من طلسم شدم . من طلسم هانیه شدم . اطمینان دارم که آخرش هم هانیه با یکی دیگه ازدواج میکنه و خوشبخت میشه و سیاه بختی برای من میمونه اونوقت در حالی که هیچ چیز بدردبخوری هم به من اضافه نشده دچار یاس عمیق میشم . من نمیدونم آخر داستان من و هاینه چی میخواهد بشه ولی خدایا تو رو خدا تمومش کن . من دیگه توانایی ندارم .

دوستت دارم

دوستت دارم ؛


برای همیشه


به همین سادگی . . .