...

...

من و تو و پدرت

خیلی جالبه که این شعرها رو یک جایی در اینترنت دیدم و داستانش بسیار شبیه داستان من و تو و پدرت هست .


شعر اول رو حمید مصدق گفته...


تـــــو بــه مـــن خندیدی و نمیدانستی
مـــن به چه دلهره از باغـــچه همســـایه
ســــیب رادزدیدم !
باغبــــان از پی مــــن تند دوید
ســــیب دندان زده را دست تو دید
غضب آلــــود به من کرد نـــگاه
ســـیب دندان زده از دســت تو افتاد به خــــاک
و تـــو رفتــی و هنـــوز سالهــــاست
که در گـــوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان میدهد آزارم
و من اندیشه کــنان
غرق این پنــــدارنم
که چرا باغچه کوچک مــا ســـیب نداشت!




بعدها فروغ فرخ زاد جواب حمید مصدق رو اینطور داده که...

مـــن بــه تو خنـــدیدم
چــون کــه میدانســـتم
تو به چه دلهره ایی از باغچــه همــسایه
ســیب را دزدی
پـــدرم از پـــی تو تند دوید
و نمـــیدانستی باغــبان باغــچه همسایه
پـــدر پـــیر مـــن است
مـــن به تو خنـــدیدم
تا کـــه با خــنده به تــو پـــاس عشق تـــو را خالـــصانه بدهم
بـــغض چشـــمان تـــو لیـــک
لرزه انداخت به دستان من و
ســــیب دندان زده از دســت مــــن افتاد بــه خـــاک
دل مـــن گفت : بــــرو
چون نمیـــخواست بـــه خاطر بسپارد
گریــــه تلخ تـــو را...
و مـــن رفتم و هنوز سالهاست
که در ذهـــن من آرام آرام
حیرت و بغــــض تو تکرار کنان
میــــدهد آزارام
و مــــن اندیشه کنان غرق در این پندارم
کـــه چه میشد
اگـــر باغچه خانـــه ی ما
ســـــیب نداشـــت!


بعد از سالها جواد نوروزی از زبان سیب جواب این دو تا شاعر رو داده...

دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت!



و جواب مسعود قلیمرادی از زبان باغبان "پدر"...

او به تو میخندید و تو نمیدانستی
این که او میداند
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
از پی ات تند دویدم
سیب را دست دخترکم من دیدم
غضب آلود من نگاهت کردم
بر دلت بغض دوید
دل دستش لرزید
سیب دندان زده از دست دل افتاد به خاک
و در آن دم فهمیدم
آنچه تو دزدیدی سیب نبود
دل دردانه من بود که افتاد به خاک
ناگهان رفت و هنوز
سالهاست که در چشم من آرام آرام
هجر تلخ دل و دلدار تکرار کنان
میدهد آزارم
چهره زرد و حزین دختر من هر دم
میدهد دشنامم
کاش آن روز در آن باغ نبودم هرگز
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که خدای عالم
ز چه رو در همه ی باغچه ها سیب نکاشت!



و حالا پاسخ محمد حسین اسدی از زبان باغ...

و من آن باغ پر از حسرت و آه
که پر از تکرارم
شاخه هایم پر سیب
و کمی غمگینم
از چه رو این همه اصرار و گناه !
تو ببین پر سیبم
دانه ای چند کجا ...
که تواند بدهد آزارم ! ؟
گفتمش رخصت چیدن بد نیست
او بگفت سخت نگیر ... چشمی نیست !
گفتمش در پی او تند ندو
او بگفت فرصت نیست
گفتمش دخترکم ، سیب خودت را به دهان محکم گیر
او بگفت دست و دلم با هم نیست
گفتمش سیب بگو ، غرق به خاکی تو چرا
او بگفت زخم تنم را که دگر مرهم نیست
گفتمش اشک دگر لرزش تو بهر چه بود
او بگفت بغض شکسته که دگر با من نیست
لحظه ای چند سکوت
خش خش برگ درختان تو بگو ، حاجت بود ؟
تو که با هر قدمش نالیدی ! ! !
کوچه از دور به ما لبخند زد
کوچه ها عادت دیرینه ی رفتن دارند
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
قصه ی سیب کمی طولانی است
آدم و حوا بود
و از آن روز جدایی رخ داد!

عروسیت

تنها چیزی که به ذهنم نمیرسید این بود که تالار عروسیت رو نتونم پیدا کنم