امروز دوم مهر ۱۳۹۱ است
من میدونم برات چه اتفاقی افتاده ؛ از خیلی قبل تر میدونستم ؛ اگه یادت باشه این وبلاگ رو یکبار حذف کردم و همون روز یک وبلاگ دیگه درست کردم و ادرسش رو بهت اس ام اس کردم ؛ اما فکر کنم تو جدی نگرفتی :
حرفی برای زدن ندارم ؛ یعنی انگیزه ای ندارم که بخواهم برات از اسرار بگم ؛ من هرچی گفتم تو شوخی گرفتی ؛ الان هم ذهن تو پر از سواله و سینه ی من پر از جواب ؛ من همه ی جوابها رو میدونم و همه ی اسرار رو هم میدونم و حتی چیزهایی میدونم که به مخیله ات هم خطور نمیکنه و حرفهایی دارم که شنیدن کلمه به کلمه اش میتونه روح رو از تنت خارج کنه . ولی بهر حال دیگه نمیخواهم حرفی برات بزنم ؛ میخواهم این سینه برای همیشه مخزن اسرار باقی بمونه
بدرود . . .
رستگاری در هشت و بیست دقیقه