...

...

پاسخ

توهینی که به مادرم کردی رو سخت پاسخ خواهم داد


نیومدم عروسی که نیومدم


آدرس رو پیدا نکردیم و در کوچه پس کوچه ها گم شدیم


همان روز روز ختم پسر دایی مادرم بود و ما اصلا نباید می امدیم ؛ آمدیم و پیدا نکردیم قتل که نکردیم که اینگونه به مادرم بی احترامی کردی


پاسخی سخت تو را خواهم داد

من و تو و پدرت

خیلی جالبه که این شعرها رو یک جایی در اینترنت دیدم و داستانش بسیار شبیه داستان من و تو و پدرت هست .


شعر اول رو حمید مصدق گفته...


تـــــو بــه مـــن خندیدی و نمیدانستی
مـــن به چه دلهره از باغـــچه همســـایه
ســــیب رادزدیدم !
باغبــــان از پی مــــن تند دوید
ســــیب دندان زده را دست تو دید
غضب آلــــود به من کرد نـــگاه
ســـیب دندان زده از دســت تو افتاد به خــــاک
و تـــو رفتــی و هنـــوز سالهــــاست
که در گـــوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان میدهد آزارم
و من اندیشه کــنان
غرق این پنــــدارنم
که چرا باغچه کوچک مــا ســـیب نداشت!




بعدها فروغ فرخ زاد جواب حمید مصدق رو اینطور داده که...

مـــن بــه تو خنـــدیدم
چــون کــه میدانســـتم
تو به چه دلهره ایی از باغچــه همــسایه
ســیب را دزدی
پـــدرم از پـــی تو تند دوید
و نمـــیدانستی باغــبان باغــچه همسایه
پـــدر پـــیر مـــن است
مـــن به تو خنـــدیدم
تا کـــه با خــنده به تــو پـــاس عشق تـــو را خالـــصانه بدهم
بـــغض چشـــمان تـــو لیـــک
لرزه انداخت به دستان من و
ســــیب دندان زده از دســت مــــن افتاد بــه خـــاک
دل مـــن گفت : بــــرو
چون نمیـــخواست بـــه خاطر بسپارد
گریــــه تلخ تـــو را...
و مـــن رفتم و هنوز سالهاست
که در ذهـــن من آرام آرام
حیرت و بغــــض تو تکرار کنان
میــــدهد آزارام
و مــــن اندیشه کنان غرق در این پندارم
کـــه چه میشد
اگـــر باغچه خانـــه ی ما
ســـــیب نداشـــت!


بعد از سالها جواد نوروزی از زبان سیب جواب این دو تا شاعر رو داده...

دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت!



و جواب مسعود قلیمرادی از زبان باغبان "پدر"...

او به تو میخندید و تو نمیدانستی
این که او میداند
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
از پی ات تند دویدم
سیب را دست دخترکم من دیدم
غضب آلود من نگاهت کردم
بر دلت بغض دوید
دل دستش لرزید
سیب دندان زده از دست دل افتاد به خاک
و در آن دم فهمیدم
آنچه تو دزدیدی سیب نبود
دل دردانه من بود که افتاد به خاک
ناگهان رفت و هنوز
سالهاست که در چشم من آرام آرام
هجر تلخ دل و دلدار تکرار کنان
میدهد آزارم
چهره زرد و حزین دختر من هر دم
میدهد دشنامم
کاش آن روز در آن باغ نبودم هرگز
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که خدای عالم
ز چه رو در همه ی باغچه ها سیب نکاشت!



و حالا پاسخ محمد حسین اسدی از زبان باغ...

و من آن باغ پر از حسرت و آه
که پر از تکرارم
شاخه هایم پر سیب
و کمی غمگینم
از چه رو این همه اصرار و گناه !
تو ببین پر سیبم
دانه ای چند کجا ...
که تواند بدهد آزارم ! ؟
گفتمش رخصت چیدن بد نیست
او بگفت سخت نگیر ... چشمی نیست !
گفتمش در پی او تند ندو
او بگفت فرصت نیست
گفتمش دخترکم ، سیب خودت را به دهان محکم گیر
او بگفت دست و دلم با هم نیست
گفتمش سیب بگو ، غرق به خاکی تو چرا
او بگفت زخم تنم را که دگر مرهم نیست
گفتمش اشک دگر لرزش تو بهر چه بود
او بگفت بغض شکسته که دگر با من نیست
لحظه ای چند سکوت
خش خش برگ درختان تو بگو ، حاجت بود ؟
تو که با هر قدمش نالیدی ! ! !
کوچه از دور به ما لبخند زد
کوچه ها عادت دیرینه ی رفتن دارند
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
قصه ی سیب کمی طولانی است
آدم و حوا بود
و از آن روز جدایی رخ داد!

عروسیت

تنها چیزی که به ذهنم نمیرسید این بود که تالار عروسیت رو نتونم پیدا کنم

گذر روزگار

شاید دیگه این داستان برای من تموم شده است ولی چون توی یکی از پستهام قول داده بودم که برای همیشه بنویسم پس مینویسم


تو برای من یک خاطره هستی ؛ خاطره ای که گاهی اوقات مرورش میکنم و از زنده کردن حس اون ایام اندک شعفی بهم دست میده


اینکه تو الان درگیر پیچ و خم زندگی زندگی هستی و شاید تفکرت و احساست و تجربیاتی که بدست اوردی با اونچه که از قبل توی ذهنت بافته بودی فرق زیادی داشته باشه

اینکه الان یک سال و نیم هست که نامزد و عقد هستی و معلوم نیست تا چند وقت دیگر هم به همین شکل باقی بمونه شاید برات مشکل افرین باشه و شاید تفکرت رو کلا نسبت به ازدواج تغییر داده باشه


شاید چیزی که الان در دسترست نیست یک رابطه ی عاشقانه ی با کیفیت باشه شاید روزی بخواهی که دوباره این حس رو تجربه کنی



این متن رو بدون هیچ احساسی نوشتم

دوباره فال قهوه

خب من قول داده بودم که همیشه این وبلاگ رو به روز کنم و با اینکه همه چیز به سرعت تغییر کرده و انگیزه ی ادامه دادن این وبلاگ مثل قبل نیست ولی از اونجا که من آدم خوش قولی هستم باید به نوشتن ادامه بدم . یادم نمیاد ماجرای اون فال قهوه ی معروف رو توی این وبلاگ نوشتم یا ننوشتم ولی بهر حال دوست دارم دوباره بنویسم .


یکروز که خیلی حالم از قضایای تو بد بود رفتم کافه هنر یک قهوه فرانسه خوردم و فال گرفتم . تو بودی بین یک دو راهی . . . یکطرف یک قلب بود در آسمان و طرف دیگه یک صخره ی بلند و یک راه سخت و پر از فراز و نشیب . اون قلب من بودم و اون صخره ی بلند و راه پر فراز و نشیب راهی بود که تو الان انتخاب کردی . اگر مرا یعنی قلب در اسمان را انتخاب میکردی به اصحاب اسمان میپیوستی و اکنون که راه سخت و پر از فراز و نشیب را برگزیدی چاره ای جز ادامه نداری.

روزگار عجیبیست

خیلی خوب هست که آدم یک وبلاگ داشته باشه و هر روز خاطراتش رو بنویسه و هرچند وقت یکبار بیاد اونها رو بخونه و گذر عمر و چرخش روزگار  رو ببینه ؛ همیشه آرزو داشتم از وقایع آینده ی زندگیم اطلاع پیدا میکردم . الان روزی هست که از که آینده ی دیروزم هست . . . خیلی همه چیز عوض شده . . . همیشه خیلی همه چیز عوض میشه

حقیقت و ویرایش

چیزی که برام جالبه اینه که در مهرماه تقریبا به این یقین رسیدم که نامزدیت بهم خورده وقتی تو فیسبوکت دیدم بهم نخورده به همه چیز شک کردم و وقتی فهمیدم دچار مشکل هستید دوباره به خودم ایمان اوردم . . . یاد فال قهوه فرانسه ی کافه هنر افتادم که چطور دقیق و درست از آب در اومد


من به پیشگویی و حرکت در زمان اعتقاد دارم

لیلای بی مجنون

اکنون این تویی . . .


روزگاری بانوی فیروزه ای  . . .


و چونان امروزی لیلای بی مجنون

برخیز

برخواهی خواست . . .  با جسارت و شهامت

رستگاری در هشت و بیست دقیقه

امروز دوم مهر ۱۳۹۱ است


من میدونم برات چه اتفاقی افتاده ؛ از خیلی قبل تر میدونستم ؛ اگه یادت باشه این وبلاگ رو یکبار حذف کردم و همون روز یک وبلاگ دیگه درست کردم و ادرسش رو بهت اس ام اس کردم ؛ اما فکر کنم تو جدی نگرفتی :



http://ghamname.blogsky.com


حرفی برای زدن ندارم ؛ یعنی انگیزه ای ندارم که بخواهم برات از اسرار بگم ؛ من هرچی گفتم تو شوخی گرفتی ؛ الان هم ذهن تو پر از سواله و سینه ی من پر از جواب  ؛ من همه ی جوابها رو میدونم و همه ی اسرار رو هم میدونم و حتی چیزهایی میدونم که به مخیله ات هم خطور نمیکنه و حرفهایی دارم که شنیدن کلمه به کلمه اش میتونه روح رو از تنت خارج کنه . ولی بهر حال دیگه نمیخواهم حرفی برات بزنم ؛ میخواهم این سینه برای همیشه مخزن اسرار باقی بمونه


بدرود . . .


رستگاری در هشت و بیست دقیقه

پاییز سال بعد

دنیای ما اندازه ی هم نیست

من عاشق بارون و گیتارم 


من روزها تا ظهر میخوابم

من شبها تا صبح بیدارم


دنیای ما اندازه ی هم نیست

من خیلی وقتا ساکتم سردم


وقتی که میرم تو خودم ؛ شاید

پاییز سال بعد برگردم

آهنگ عاشقانه

وقتی حتی شنیدن یک اهنگ عاشقانه وقتی عاشق نیستی شیرین تر از وقتی هست که عاشق باشی 

عصر جدید ؛ شهر نو

عصر جدید به زودی فرا خواهد رسید و شهر نو به زودی تاسیس خواهد شد


در شهر نو روابط از نو تعریف خواهند شد و ارزشها مجددا تعریف خواهند شد


در عصر جدید مفاهیم دگرگون میشوند و زندگی در مسیر شکوفایی گام برمیدارد


در شهر نو تجربه نشده ها تجربه خواهند شد


در عصر جدید شادی وجود دارد و محصول سالیان رنج و درد درو خواهند شد


شهر نو معماری خلاقانه ای دارد


شهر نو شهر آرمان خواهد بود


عصر جدید فرا رسیده و شهر نو به زودی تاسیس خواهد شد

دارم با یه دختر خوب و توپ وارد فاز آشنایی میشم ؛ تا چشت درآد

طلب حلالیت

سلام ؛


اینبار میخواهم ازت حلالیت بگیرم ؛ من اذیتت کردم ؛ اما قصدم آزار دادنت نبود ؛ از اینکه مرتب با اس ام اس یا پیدا کردن شماره ات اذیتت کردم ازت عذر میخواهم ؛ اگر کاری کردم که باعث شده تو اذیت و ناراحت بشی ازت معذرت میخوام ؛ حلالم کن

خب . . . ؟

خب که چی ؟

حرف بزن

سلام ؛


من که میدونم میایی پس حرف هم بزن دیگه ؛


میدونم که میخواهی یه حرفی بزنی ؛ نترس و حرفت رو بزن ؛ شاید حرف زدنت یکسری مسائل رو برای من حل کنه ؛ با حرف زدن تو روزگارم بهم نمیریزه و اتفاقی هم برام نمی افته ؛ پس حرف بزن تا راهنماییت کنم ؛ به لطف خدا قلب من سرشار از حکمته ؛ شاید سوال یا مسئله ای داری و من بتونم کمکت کنم ؛ من قلبم به حقایق امور آگاهه . میتونم کمکت کنم .


پس حرف بزن و فکر نکن با حرف زدنت اتفاقی برای من می افته ؛ برای یکبار هم که شده در زندگیت شجاعت داشته باش 


بدرود ؛ " مرد دانا "

یه نفر منتظره

مثل گنجشکی که زیر برفها مونده 


همه ی دلتنگیم پیش تو جا مونده


یه نفر اینجاست که تو رو دوست داره هنوز


که تو چهار فصل دلش برف میباره هنوز 


یه نفر منتظره تو بهارش باشی


تا کنارت باشه تا کنارش باشی


یخ زدن دستهای من ؛ زل زدم به رد پات



دستامو " ها " میکنم ؛ کو اجاق خنده هات . . .


شاخه هام خشکیدن ؛ ریشه هام از دردن


شونده هام میلرزن ؛ استخونام سردن


یه نفر اینجاست که تو رو دوست داره هنوز


که تو چهار فصل دلش برف میباره هنوز


رد چشمامو نگاه کن ؛ دستامو بگیر تو دستات , یخ این دستها رو وا کن


خنده هات سبزه ی عیدن 


خنده هاتو دوست دارم 


منو با خنده صدا کن


با یه ذره مهربونی منو پر کن از جوونی


کی بهارو دوست نداره ؟



قتل حسین

آدم بعضی وقتها ممکنه تو زندگیش یه اشتباهی رو مرتکب بشه و اون اشتباه اونقدر بزرگ باشه که حتی از به یاد آوردنش هم وحشت داشته باشه . . .


مثل تو و اشتباهی که مرتکب شدی . . .

کتاب

دیالوگ پایانی فیلم کنستانتین :


من فکر میکنم برای همه ی ما تقدیری هست ؛


و من برای فهمیدن این موضوع باید دوبار میمردم ؛


همونطور که کتاب میگه اون کارهاش رو به روشهای اسرار امیزی انجام میده ؛


بعضی ها خوششون میاد ، بعضی ها هم نه



---------------------------------------------------------------

و اما مفیدترین جمله ای که در چند روز اخیر شنیدم :


"" عشق خطای فاحش فرد است در تمایز یک انسان معمولی از بقیه ی انسانهای معمولی ""