...

...

و اکنون زمانه . . .

زیاد دیگه علاقه ای به نوشتن و ادامه دادن این وبلاگ ندارم . اگر هم گاهی مینویسم برای این هست که احساس میکنم گاهی میایی و سر میزنی و من باز هم بخاطر تو نمینویسم . مینویسم تا نا امید برنگردی ؛ آخه من کسی رو که ازم درخواستی داشته باشه ناامید نمیکنم .



و اما احوالات امروزه ی ما :


بعد از یکم مهر بخاطر شوک روانی شدیدی که بهم وارد شده بود قسمتی از بدنم از کار افتاد . با مراجعه به دکتر و مصرف آرام بخش و یکسری داروهای دیگه بعد از یکماه کم کم درست شد .


من دارم تلاش میکنم فراموشت کنم . تا حدودی موفق بودم و باز هم تلاش خواهم کرد . تجربه ای که با تو داشتم ناشی از غرق شدن بیش از حد ذهنم در فضای هنر و فلسفه و بیگانه شدن با دنیای واقعی بود . کم کم دارم خودم رو از فضای هنر و فلسفه جدا میکنم و به دنیای واقعی نزدیکتر میکنم . این روزها با خودم فکر میکنم افکارم چقدر مضحک و دور از واقعیات زندگی بوده . میخواهم کم کم در واقعیت زندگی غرق بشم و از پوسته ی ظاهری زندگی فراتر نروم . هرچند تمایلی شدید برای بازگشت به اون دوران دارم اما اگر بازهم برگردم اینبار بدن حضور تو خواهد بود . اون دوران دوران فضیلتمندی بود . بعضی وقتها با خودم فکر میکنم برنده ی واقعی این نوع زندگی کردن من هستم و امثال شماها که در پوسته ی زندگی شناور هستید بازنده هستید و من روزی پاداشم را خواهم گرفت . تمایل شدیدی دارم به اون دوران باز گردم و اینبار بدون آسیب و اینبار در تلاش در جهت مسیری متفاوت با قبل . به شدت در فکر سر و سامان دادن به امور زندگیم هستم . به فکر تمام کردن درس و داشتن شغل خوب و ازدواج و تشکیل خانواده هستم . نمیخواهم زندگیم رو بخاطر افکار هیجانی یک دوران زودگذر خراب کنم و تا اخر عمر حسرت داشتن خانواده رو بخورم .


ورزش میکنم و آثار بسیار مثبتی در زندگیم داشته . نماز میخوانم و اثار بسیار مثبتی در زندگیم داشته البته نماز خواندن و خدا شناسی من هم مثل بقیه ی چیزهام منحصر به فرد هست .


خلاصه اینکه زندگیم در حال سر و سامان گرفتن هست اگر مشکلی در کمین نباشد . 


به شدت اعتقاد دارم ازدواج ما کاری غلط بود و ما حتی یکروز هم با یکدیگر با خوبی و خوشی زندگی نمیکردیم . از اینکه با تو ازدواج نکردم خوشحالم . نه بخاطر اینکه خدایی نکرده دختر بدی باشی بلکه بخاطر اینکه کششی بین ما وجود نداشت . من حس لذت بخش عشق رو هیچوقت با تو تجربه نکردم . همش غم و اندوه بود . در واقع اصلا عشق نبود . ان شاالله کسی در زندگیم خواهد امد که عاشق او باشم و به گواهی قدیمیترین مکاشفات او خواهد آمد .

تو آخرین اس ام اس هام که برات پیشگویی کرده بودم یک اشتباه رخ داده بود که اینطوری اصلاحش میکنم :


خواستگار خوبی داری یا خواهی داشت که از همه نظر ایده آل است و برایت شادمانی به بار خواهد اورد . تو او را دوست داری اما اونقدر که تو اون رو دوست داری و بهش ابراز علاقه میکنی اون به تو ابراز علاقه نمیکنه و در ادامه به مشکلی برخواهید خورد . در ادامه زندگیت عادی توام با روزمرگی و یکنواختی خواهد بود . اندکی نا امیدی و اندکی یاس و پشیمانی در چهره ات دیده میشود . به فکر من خواهی بود . 


و اما من . . .


هرچه تصویر خودم را میبینم خنده و شادمانی و سرور است . 


سینا :


با دختر خوبی ازدواج نمیکنه . اون با همسرش راحت و نسبتا خوشبخت هستند اما شماها که خانواده اش باشید بهش اعتراض میکنید و میگید دختر خوبی نگرفتی  و در ادامه به عادتهای بدی مبتلا خواهد شد .

دوچرخه سواری

هرلحظه مرا به یقین دعوت میکنی و من هر لحظه پاسخ تو را با شک میدهم . . . 


برگی از دفتر خاطرات یک درویش


---------------------------------------------------------------------------------------------

و من هرگز نفهمیدم چرا چنین معامله ی زیانباری را قبول کردم ؛ آیا اسیر نفسانیات میشوم ؟ ایا اسیر ظواهر دنیا میشوم ؟ در حالی که در پس پرده اتفاقات دیگری در جریان است ؟ 


شک به تو همیشه زیانبار است و ما همیشه بین دو چیز گرفتاریم . گرفتار بین آنچه چشمانمان میبیند و آنچه قلبمان گواهی میدهد ؛


و تو مرا دعوت کردی به گواهی قلب . . .



به من خیانت شده

فکر میکنم و احساس میکنم به من خیانت شده ؛


عیدسال90که اومدیدخونمون به مادرم گفتی منتظرمیمونی ولی مادرم هرگز در مورد این حرفتو به من چیزی نگفت و وقتی گفت که تو نامزد کرده بودی ؛ خائن چرابه خودم نگفتی ؟ مادرم هم خیانت کرد که بهم نگفت ...

هنوز هم یقین دارم پدرت موافق بود ؛


   وَ لا تُجادِلْ عَنِ الَّذینَ یَخْتانُونَ أَنْفُسَهُمْ إِنَّ اللَّهَ لا یُحِبُّ مَنْ کانَ خَوَّاناً أَثیماً
    و از کسانی که به خویشتن خیانت می کنند دفاع مکن ، که خداوند هر کس را که خیانتگر و گناه پیشه باشد دوست ندارد .


الهی سیاه بخت بشی

این روزها

این روزها حال و روز عجیبی دارم ؛


از یه طرف فکر میکنم اشکالی نداره و اتفاق مهمی نیفتاده


از یه طرف احساس میکنم همه چیز رو باختم


از یکطرف فکر میکنم مشکلاتم بدست خدا حل خواهد شد


فعلا که همه چیز بهم ریخته

سکوت

حرفی برای گفتن ندارم

توکل بر خدا

امروز خبر بله برون و نامزدیت رو شنیدم . . .


توکل بر خدا . . .


من هم از خدا کمک میگیرم

سه شنبه ها

باز هم من هستم و سه شنبه ها . . .


باز هم من هستم و سنگفرش خیابان . . .


باز هم من هستم و پرده ی نقره ای نمایش . . .


باز هم من هستم و جای خالی تو  . . .

گنجشک

به گنجشکها شوخی شوخی سنگ میزنی


ولی اونها جدی جدی میمیرن

اسماعیل تو کیست ؟

اکنون در منایی، ابراهیمی، و اسماعیلت را به قربانگاه آورده ای اسماعیل تو کیست؟ چیست؟ مقامت؟ آبرویت؟ موقعیتت، شغلت؟ پولت؟ خانه ات؟ املاکت؟ ... ؟

این را تو خود می دانی، تو خود آن را، او را – هر چه هست و هر که هست – باید به منا آوری و برای قربانی، انتخاب کنی، من فقط می توانم نشانیهایش را به تو بدهم:

آنچه تو را، در راه ایمان ضعیف می کند، آنچه تو را در "رفتن"، به "ماندن" می خواند، آنچه تو را، در راه "مسئولیت" به تردید می افکند، آنچه تو را به خود بسته است و نگه داشته است، آنچه دلبستگی اش نمی گذارد تا " پیام" را بشنوی، تا حقیقت را اعتراف کنی، آنچه ترا به "فرار" می خواند. آنچه ترا به توجیه و تاویل های مصلحت جویانه می کشاند، و عشق به او، کور و کرت می کند؛ ابراهیمی و "ضعف اسماعیلی" ات، ترا بازیچه ابلیس می سازد.

در قله بلند شرفی و سراپا فخر و فضیلت، در زندگی ات تنها یک چیز هست که برای بدست آوردنش، از بلندی فرود می آیی، برای از دست ندادنش، همه دستاوردهای ابراهیم وارت را از دست می دهی، او اسماعیل توست، اسماعیل تو ممکن است یک شخص باشد، یا یک شیء، یا یک حالت، یک وضع، و حتی، یک " نقطه ضعف"!


اما اسماعیل ابراهیم، پسرش بود!

سالخورده مردی در پایان عمر، پس از یک قرن زندگی پر کشاکش و پر از حرکت، همه آوارگی و جنگ و جهاد و تلاش و درگیری با جهل قوم و جور نمرود و تعصب متولیان بت پرستی و خرافه های ستاره پرستی و شکنجه زندگی. جوانی آزاده و روشن و عصیانی در خانه پدری متعصب و بت پرست و بت تراش! و در خانه اش زنی نازا، متعصب، اشرافی: سارا.

و اکنون، در زیر بار سنگین رسالت توحید، در نظام جور و جهل شرک، و تحمل یک قرن شکنجه "مسئولیت روشنگری و آزادی"، در "عصر ظلمت و با قوم خوکرده با ظلم"، پیر شده است و تنها، و در اوج قله بلند نبوت، باز یک " بشر" مانده است و در پایان رسالت عظیم خدایی اش، یک " بنده خدا" ، دوست دارد پسری داشته باشد، اما زنش نازا است و خودش، پیری از صد گذشته، آرزومندی که دیگر امیدوار نیست، حسرت و یأس جانش را می خورد، خدا، بر پیری و ناامیدی و تنهایی و رنج این رسول امین و بنده وفادارش – که عمر را همه در کار او به پایان آورده است، رحمت می آورد و از کنیز سارا – زنی سیاه پوست – به او یک فرزند می بخشد، آن هم یک پسر! اسماعیل، اسماعیل، برای ابراهیم، تنها یک پسر، برای پدر، نبود، پایان یک عمر انتظار بود، پاداش یک قرن رنج، ثمره یک زندگی پرماجرا.

و اکنون، در برابر چشمان پدر چشمانی که در زیر ابروان سپیدی که بر آن افتاده، از شادی، برق می زند می رود و در زیر باران نوازش و آفتاب عشق پدری که جانش به تن او بسته است، می بالد و پدر، چون باغبانی که در کویر پهناور و سوخته ی حیاتش، چشم به تنها نو نهال خرّم و جوانش دوخته است، گویی روئیدن او را، می بیند و نوازش عشق را و گرمای امید را در عمق جانش حس می کند.

در عمر دراز ابراهیم، که همه در سختی و خطر گذشته، این روزها، روزهای پایان زندگی با لذت " داشتن اسماعیل" می گذرد، پسری که پدر، آمدنش را صد سال انتظار کشیده است، و هنگامی آمده است که پدر، انتظارش نداشته است!

اسماعیل اکنون نهالی برومند شده است، در این ایام ، ناگهان صدایی می شنود :

"ابراهیم! به دو دست خویش، کارد بر حلقوم اسماعیل بنه و بکُش"!

مگر می توان با کلمات، وحشت این پدر را در ضربه آن پیام وصف کرد؟

ابراهیم، بنده ی خاضع خدا، برای نخستین بار در عمر طولانی اش، از وحشت می لرزد، قهرمان پولادین رسالت ذوب می شود، و بت شکن عظیم تاریخ، درهم می شکند، از تصور پیام، وحشت می کند اما، فرمان فرمان خداوند است. جنگ! بزرگترین جنگ، جنگِ در خویش، جهاد اکبر! فاتح عظیم ترین نبرد تاریخ، اکنون آشفته و بیچاره! جنگ، جنگ میان خدا و اسماعیل، در ابراهیم.

دشواری "انتخاب"!

کدامین را انتخاب می کنی ابراهیم؟! خدا را یا خود را ؟ سود را یا ارزش را؟ پیوند را یا رهایی را؟ لذت را یا مسئولیت را؟ پدری را یا پیامبری را؟ بالاخره، "اسماعیلت" را یا " خدایت" را؟

انتخاب کن! ابراهیم.

در پایان یک قرن رسالت خدایی در میان خلق، یک عمر نبوتِ توحید و امامتِ مردم و جهاد علیه شرک و بنای توحید و شکستن بت و نابودی جهل و کوبیدن غرور و مرگِ جور، و از همه جبهه ها پیروز برآمدن و از همه مسئولیت ها موفق بیرون آمدن ...

ای ابراهیم! قهرمان پیروز پرشکوه ترین نبرد تاریخ! ای روئین تن، پولادین روح، ای رسولِ اُلوالعَزْم، مپندار که در پایان یک قرن رسالت خدایی، به پایان رسیده ای! میان انسان و خدا فاصله ای نیست، "خدا به آدمی از شاهرگ گردنش نزدیک تر است"، اما، راه انسان تا خدا، به فاصله ابدیت است، لایتناهی است! چه پنداشته ای؟

اکنون ابراهیم است که در پایان راهِ دراز رسالت، بر سر یک "دو راهی" رسیده است: سراپای وجودش فریاد می کشد: اسماعیل! و حق فرمان می دهد: ذبح! باید انتخاب کند!

اکنون، ابراهیم دل از داشتن اسماعیل برکنده است، پیام پیام حق است. اما در دل او، جای لذت" داشتن اسماعیل" را، درد "از دست دادنش" پر کرده است. ابراهیم تصمیم گرفت، انتخاب کرد، پیداست که "انتخابِ" ابراهیم، کدام است؟ "آزادی مطلقِ بندگی خداوند"!

ذبح اسماعیل! آخرین بندی که او را به بندگی خود می خواند!

زنده ای که تنها به خدا نفس می کشد!

آنگاه، به نیروی خدا برخاست، قربانی جوان خویش را – که آرام و خاموش، ایستاده بود، به قربانگاه برد... و پیامی که:

" ای ابراهیم! خداوند از ذبح اسماعیل درگذشته است، این گوسفند را فرستاده است تا بجای او ذبح کنی، تو فرمان را انجام دادی"!


-----------------------------------------------------------------------------------------------


امروز داشتم سریال یوسف رو نگاه میکردم که تلویزیون داره دوباره نشون میده . قسمتهای آخرش هست اونجایی که جبرئیل به یعقوب میگه باید اسماعیلت ( یوسف و بنیامین ) رو قربانی کنی تا به آنها دست پیدا کنی . . . با خودم گفتم چرا من این کار رو نکنم ؟


و اکنون تو ای بانو  . . .


وقت است قربانی شوی  . . . وقت است از تو بگذرم . . . از تو نمیگذرم با این امید که به تو دست پیدا کنم ؛ از تو میگذرم تا به خدا نزدیکتر شوم . . . همانا اوست منتهای امال عاشقان و اوست همان کسی که ذره های عشقی که نثارش بشود را هزاران برابر پاسخ خواهد داد . . . من تازه در این راه قدم گذاشته ام ؛ از خودم توقع ندارم به منتهای عشق خدایی دست پیدا کنم و از خودم توقع ندارم عشق به خدا را انگونه که شایسته است درک کنم . اما همیشه " توکل " چاره ساز است .


و اکنون تو ای بانو . . .


وقت است قربانی شوی  . . . وقت است از تو بگذرم


استخاره

از دیروز تا حالا بیشتر از ده بار استخاره کردم برای ازدواج با تو . . .


همش خوب اومد 


همینه که بهم ارامش میده ؛ شاید که دست الرحم الراحمین پشت این قضایا باشه . . .

تنها ماندم . . .

زندگی برای من فراز و نشیب نداشته ؛ همش سربالایی بوده ؛ الان تو وضعیتی قرار گرفتم که واقعا دارم به این نتیجه میرسم امیدی به رهایی نیست . در این دنیا بدبختی زیاده . من باید راه خودم رو برم و زندگی و عقاید و راه و سرنوشت زندگیم رو در قیاس با خودم بسنجم . هر کس باید خودش رو با خودش بسنجه ؛ من وقتی خودم رو با خودم میسنجم میبینم واقعا امیدی برای ادامه ی این زندگی ندارم . اگر با هانیه به خوشبختی میرسیدم خب صد البته نگاهم به زندگی مثبت بود و براش تلاش میکردم اما واقعا کور سوی امیدی به ازدواج و خوشبختی با هانیه ندارم . اگر وضع اینجوری ادامه پیدا کنه که شواهد همین رو نشون میده باید بگم فروپاشی من نزدیکه . این روزها همش در توهمات خودم اسیر هستم . دچار مالیخولیا شدم . بتدریج نشانه های یک بیماری روانی جدی در من در حال ظهور پیدا کردنه . من میتونستم از این شرایط خارج بشم . اگر میتونستم دوست دختر پیدا کنم یا حتی رابطه  داشته باشم یا حتی ازدواج کنم اونوقت شاید ورق زندگیم برمیگشت ولی حداقل در مورد یک چیز در زندگیم مطمئنم و اون اینه که یک نیروی قوی و بزرگ مانع برقراری ارتباط من با شخص دیگری از جامعه ی زنان است . نمیدونم حاصل منفی نگری های خودمه یا جبر شعور برتره ولی هرچی که هست زندگی من همینه . من نمیتونم تنها زندگی کنم . فکر تنها زندگی کردن خودم و زندگی کردن هانیه با یک شخص دیگه جونم رو اتیش میزنه ؛ هانیه سرنوشت من بود .واقعا نمیدونم چه چیز ما رو از هم دور کرد . اما در مورد یک چیز مطمئنم و اون اینه که کوچکترین اعتمادی به کسی که اسمش رو میزاریم " خدا " ندارم . من کاملا احساس میکنم تحت تاثیر یک جبر یا ایک طلسم قرار دارم . من اراده میکنم راه دیگه ای رو برم ولی هربار نا موفقم . بارها و بارها تلاش کردم هانیه رو فراموش کنم ولی هر بار شکست خوردم . من در تمام عمرم حتی نتوانستم دو کلمه با یک دختر دیگر صحبت کنم . نمیدونم چرا زندگی من اینجوریه . من از خودم هیچ اختیاری ندارم و تنها الت دست و عروسک یک به اصطلاح شعور برتر یا خدا هستم . آهای خدا . . . من نمیخواهم این راه رو برم . هرچی که بدست اوردم رو حاضرم بدم ولی یک زندگی معمولی داشته باشم . تو اینهمه راه رو الکی من رو اوردی . تو الکی هانیه رو گذاشتی تو دامن من . تو الکی داری من رو تو این مسیر میکشونی . من کاری ندارم تو فکرت چی میگذره . من دارم در این لحظه عذاب میکشم و تو رو بخاطر این عذاب هرگز نمیبخشم . من طلسم شدم . من طلسم هانیه شدم . اطمینان دارم که آخرش هم هانیه با یکی دیگه ازدواج میکنه و خوشبخت میشه و سیاه بختی برای من میمونه اونوقت در حالی که هیچ چیز بدردبخوری هم به من اضافه نشده دچار یاس عمیق میشم . من نمیدونم آخر داستان من و هاینه چی میخواهد بشه ولی خدایا تو رو خدا تمومش کن . من دیگه توانایی ندارم .

دوستت دارم

دوستت دارم ؛


برای همیشه


به همین سادگی . . .

خائن

لعنت به هرچی آدم خائن


برای چی راز من رو گذاشتی کف دست دیگران ؟


به خدا حساب و کتابی تو کاره


به خدا انقدر هم هرکی به هرکی نیست


بترس از روزی که بخواهم حقم رو ازت بگیرم


گناه واقعی مرتکب شدی ؛ گناه کبیره


بخشودنی نیست


" خائن کثیف "


عبارتی که ثابت کردی لایقشی

و سرانجام . . .

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ای کاش . . .

بعضی وقتها با خودم فکر میکنم شاید تو هم من رو دوست داری اما به تلافی سالهایی که من لب فرو بستم تو هم میخواهی لب فرو ببندی

مرثیه

این روزها کاری ندارم جز سرودن مرثیه ؛ هرکجای رشته ی افکار را که بگیری آخرش میرسد به پریشانی ؛ رویای ما کابوس بود ؛ آرزوهای ما نقشی برآب بود ؛ بجز عزا کاری از ما برنیامد ؛ بدون یک خوشحالی اصیل در این مسیر ادامه میدهیم . یک حس پوچی دائمی ؛ یک گره همیشه کور ؛ یک داغ همیشه بر دل

دایره

باز هم در نقطه ی آغاز . . .


دیشب به خوابم آمدی  . . . از من دلجویی کردی . . .


مثل همیشه فقط یک خواب بود


واقعیت تلخ تر از این حرفها بود

آینه ( قسمت دوم )

پرده ی اول :



من به زندگیم افتخار میکنم


با وجود همه ی مشکلاتش به این زندگی ادامه میدم ؛ ما وقتی با یک مشکلی مواجه میشیم اگه بخواهیم صورت مساله رو پاک کنیم یا یکجوری از زیرش در بریم هیچ تضمینی وجود نداره که در ادامه ی زندگی به هیچ مشکل دیگه ای برنخوریم . پس با تمام نیرو در برابر این زندگی سراپا نکبت می ایستیم و از شرافت انسانیمون دفاع میکنیم . همه ی ما در افسانه ها و رویاهایی که در ذهنمون هست خودمون رو ادمی ایده آل و بینظیر میبینیم و خودمون رو متفاوت از دیگران حس میکنیم ولی وقتی در عرصه ی عمل قرار میگیریم کاملا ضعیف و بدون هیچگونه شجاعتی میدان رو خالی میکنیم ؛ خیل خب حالا من با اینهمه مشکلاتی که در زندگیم دارم سراپا می ایستم و از شرافتم دفاع میکنم ؛



پرده ی دوم :



از قدیم گفتن طرف گشنگی نکشیده که عاشقی یادش بره .


ولی در تمام لحظات زندگی و در تمام اوقاتی که زیر بار سنگین فشارها و مشکلات قرار داشتم تو را فراموش نکردم . در اوقاتی که در آستانه ی اخراج از دانشگاه بودم و زندگی ام در حال از هم پاشیدگی بود تو را فراموش نکردم ؛



پرده ی سوم :


و اما " آینه ( قسمت دوم ) " 


آدم وقتی بخواهد حقیقت خودش رو ببینه یک اینه جلوی خودش قرار میده و وقتی که خدا بخواهد واقعیت چیزی رو به من نشون بده یک آینه سر راهم قرار میده . و اما آخرین چیزی که آینه به من نشون میده اینه که تو راستش رو به من نگفتی و حرفهای واقعی تو بغیر از اون چیزهایی بود که به من میگفتی . شاید تحت تاثیر عشقم قرار گرفته بودی یا شاید مرا دوست نیز داشتی و چیزی که باعث شد از من بگذری مخالفت خانواده یا موقعیت اقتصادی من یا مشورت با یک شخص دیگر بود . این که اینه چه کسی بود بماند . . . ولی ایا قبول داری که این رفتاری خودخواهانه است ؟ دوست دارید طرف ابراز عشق کنه ولی خودتون رو پنهان کنید ؛ دوست دارید یکنفر هلاکتون بشه و بعد خودتون رو از دسترسش دور کنید ؛ دوست دارید یکنفر عاشقتون باشه و آب شدنش رو ببینید ولی فقط یک تماشاچی باقی بمونید ؛ اما . . . اما . . .


اما بدون که اگر این بازی رو شروع کرده باشی با چیزی بیشتر از یک بازی روبرو هستی ؛ چیزی که شاید باعث بشه هویت و وجدان و شرفت رو ببازی . . . این یک بازی نیست ؛ اگر بخواهی بازی کنی به زودی درخواهی یافت که این بازی خطرناک است و این صحنه ی تئاتر نیست و شاید تو بازنده اش باشی . . .

بی صدای تو

دلبرکم چیزی بگو


به من که از گریه پرم


" به من که بی صدای تو . . .


از شب شکست میخورم . . "



همیشه با تو . . .

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.